سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کجایی...

با آوایی گوناگون

با ندای نالان

زمزمه کنان

مرا همچنان با خود می برد...


نوشته شده در سه شنبه 92/3/21ساعت 10:18 صبح توسط MOVA| نظرات ( ) |

شاید آمدی که تصویر کنی، مرگ روز را

یا آنکه نبرد سخت، ظلمت و نور را

شاید که نظاره گر باشی

مرگ شقایق به دامان کوه را

شاید که 

در راه بی انتها

آمدی جستجو کنی، گمگشته ذات خویش را

شاید آمدی که در سیاهی سکوت

ره بگشایی و قصه فراموش کنی


نوشته شده در دوشنبه 92/3/20ساعت 9:25 صبح توسط MOVA| نظرات ( ) |

Some people make the world a better place to live


!Some people make the world a place better to leave


نوشته شده در یکشنبه 92/3/19ساعت 9:30 صبح توسط MOVA| نظرات ( ) |

ALLAH


نوشته شده در سه شنبه 92/3/14ساعت 6:18 صبح توسط MOVA| نظرات ( ) |


چشمهایت را باز کن


تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی


هجوم سایه های خیال،


سرابهای بی وقفه ی عشق،


منظره ای به تو میدهد


که میتوانی تنهایی مرابه خوبی ترسیم کنی ...!


نوشته شده در یکشنبه 92/3/12ساعت 3:5 عصر توسط MOVA| نظرات ( ) |

 

با صدای بی‌صدا،
مث یه کوه، بلند،
مث یه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!

با دستای فقیر،
با چشمای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد!

شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک.

سایه‌ش هم نمی‌موند
هرگز پشت سرش،
غمگین بود و خسته،
تنهای تنها!

با لب‌های تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره... قطره... قطره‌ی آب... قطره‌ی آب!

در شب بی‌تپش،
این طرف، اون طرف
می‌افتاد تا بشنفه
صدا... صدا... صدای پا... صدای پا!


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/9ساعت 12:19 عصر توسط MOVA| نظرات ( ) |

می‌بینم صورتمو تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم :
این غریبه کیه ؟ از من چی می‌خواد ؟
اون به من یا من به اون خیره شدم ؟

باورم نمیشه هر چی می بینم ،
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم ،
به خودم می‌گم که این صورتکه ،
می‌تونم از صورتم ورش دارم!

می‌کشم دستمو روی صورتم،
هر چی باید بدونم دستم می‌گه،
من‌و توی آینه نشون می‌ده،
می‌گه: این توئی، نه هیچ کس دیگه!

جای پاهای تموم قصه‌ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!

*

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونت شده،
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه!

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن:
چشم امید و ببُر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنه گی می‌دن تمومشون!

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/3/8ساعت 11:52 صبح توسط MOVA| نظرات ( ) |

حرف‌هایی هست برای «گفتن»،
که اگر گوشی نبود، نمی‌گوییم.
و حرف‌هایی هست برای «نگفتن»؛
حرف‌هایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمی‌آرند.
حرف‌هایی شگفت، زیبا و اهورایی همین‌هایند،
و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد،
حرف‌های بی‌تاب و طاقت‌فرسا،
که همچون زبانه‌های بی‌قرار آتشند،
و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیده‌اند؛
کلماتی که پاره‌های «بودنِ» آدمی‌اند...
اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند،
اگر یافتند، یافته می‌شوند 
و
در صمیم «وجدان» او، آرام می‌گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می‌کشند و، دمادم، حریق‌های دهشتناک عذاب برمی‌افروزند.


"شاندل"


نوشته شده در سه شنبه 92/3/7ساعت 9:0 صبح توسط MOVA| نظرات ( ) |

دلتنگم !
برای کسی که مدتهاست،
بی آن که باشد،
هـر لحـظه،
زنـدگی اش کـرده ام !


نوشته شده در دوشنبه 92/3/6ساعت 12:41 عصر توسط MOVA| نظرات ( ) |


از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده ى جوانى از این زندگانیم

دارم هواى صحبت یاران رفته را

یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم

پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق

داده نوید زندگى جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده ى جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بى همزبانیم

اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود

برخاستى که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم


"شهریار"

 


نوشته شده در یکشنبه 92/3/5ساعت 10:24 صبح توسط MOVA| نظرات ( ) |

<   <<   26   27   28   29      >