کجایی...
با صدای بیصدا، میبینم صورتمو تو آینه، حرفهایی هست برای «گفتن»، "شاندل" دلتنگم ! از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمنده ى جوانى از این زندگانیم دارم هواى صحبت یاران رفته را یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق داده نوید زندگى جاودانیم چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر وز دور مژده ى جرس کاروانیم گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا من طایر شکسته پر آسمانیم گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند چون میکنند با غم بى همزبانیم اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان از داغ ماتم تو بهار جوانیم گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود برخاستى که بر سر آتش نشانیم شمعم گریست زار به بالین که شهریار من نیز چون تو همدم سوز نهانیم "شهریار" یغما گلروئی مردم شهری که همه در آن می لنگند به کسی که راست راه می رود می خندند.
چشمهایت را باز کن
تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی
هجوم سایه های خیال،
سرابهای بی وقفه ی عشق،
منظره ای به تو میدهد
که میتوانی تنهایی مرابه خوبی ترسیم کنی ...!
مث یه کوه، بلند،
مث یه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!
با دستای فقیر،
با چشمای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد!
شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک.
سایهش هم نمیموند
هرگز پشت سرش،
غمگین بود و خسته،
تنهای تنها!
با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره... قطره... قطرهی آب... قطرهی آب!
در شب بیتپش،
این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا... صدا... صدای پا... صدای پا!
با لبی خسته میپرسم از خودم :
این غریبه کیه ؟ از من چی میخواد ؟
اون به من یا من به اون خیره شدم ؟
باورم نمیشه هر چی می بینم ،
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم ،
به خودم میگم که این صورتکه ،
میتونم از صورتم ورش دارم!
میکشم دستمو روی صورتم،
هر چی باید بدونم دستم میگه،
منو توی آینه نشون میده،
میگه: این توئی، نه هیچ کس دیگه!
جای پاهای تموم قصهها،
رنگ غربت تو تموم لحظهها،
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!
*
آینه میگه: تو همونی که یه روز
میخواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونت شده،
داری بیصدا تو قلبت میمیری!
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشتهها حرف بزنه!
آینه میشکنه هزار تیکه میشه،
اما باز تو هر تیکهش عکس منه!
عکسا با دهنکجی بهم میگن:
چشم امید و ببُر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنه گی میدن تمومشون!
که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای «نگفتن»؛
حرفهایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند،
و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقتفرسا،
که همچون زبانههای بیقرار آتشند،
و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیدهاند؛
کلماتی که پارههای «بودنِ» آدمیاند...
اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند،
اگر یافتند، یافته میشوند
و
در صمیم «وجدان» او، آرام میگیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند و، دمادم، حریقهای دهشتناک عذاب برمیافروزند.
برای کسی که مدتهاست،
بی آن که باشد،
هـر لحـظه،
زنـدگی اش کـرده ام !
چشام بسته است/ جهانم شکل خوابه/ عذابه/ اضطرابه/ اضطرابه
روبروم دیواری از مه/ دیواری از سنگ
روبروم دیواری از مه/ دیواری از سنگ
بگو بیهوده نیست/ بگو بیهوده نیست/ فاصله آب و سراب
بگو سپیدی کاغذ بیهوده نیست
بگو از کوچ پراکنده/ فقط کابوس و تنهایی
بگو خواب بود هر چی که دیدم/ افسانه بود هرچی شنیدم
نگاه کن شوق دل زدن به دریا/ برام شد مرگ تدریجی رویا/ مرگ تدریجی رویا...