کجایی...
دیگر از سقف زمانه آفـتابی بـر نمی تـابـد مرا کلبه ی جـانم دگـر با ، روشنایی نـیسـت در کنار پـنجره دیگر گـل انـدامـم نمی مـانـد شهر خالی مانده بی او ، آشـنایی نـیسـت کوچه باغان گذشته خالی از فریاد شبگرد و غزل گشته باغ سرسبز جوانی ها ، خـزانـی شـد سالها بی بودنت بودم تن به هر بیهوده فرسودم جمع ایـن مطلب زدم مـن ، زنـدگـانـی شـد...
نوشته شده در دوشنبه 97/4/25ساعت
8:38 صبح توسط MOVA| نظرات ( ) |