کجایی...
روزی خواهم رفت به کرانههای بزرگ عشق فرو خواهم رفت در شنهای خواستن با خود راز شامگاهان را خواهم برد جنگل همچون چلچراغی بر ما فرود خواهد آمد روزی لبخند خواهم زد به تولد روزها آسمان را خواهم دید آنسان که یک دست را دستات بر من خواهد بود آنسان که بر کرانهی دریا تابستان مرا در برخواهد گرفت و دریا دلاش را خواهد گشود به تو باز خواهم گشت از میوهها و آرزوها سرشار زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت چشمه خواهد جوشید از چشمان پرغبارمان هیچ چیز باز نتواند داشت آن شب گرمابخش را تپه در دوردست میخواند ما را میخواهد ما را افق بازو گشاده است با انگشتهای منزوی سنگینی شامگاهان ما را به پهنههای بیکران میراند شکم فریاد میکند تن منفجر میشود از آسمان خاکستری اندوهی عظیم میروید در سطح فضا خطی از اشک میپیوندد به رودهای بزرگ خورشید دو تن نمودار میشود از میان همگان درخت میگرید بر سینهی زنی تنها کجایی ای ستارهی پگاهِ فراموشی اسبات را میبینم که در آزارها شیهه میکشد آیا تو نیز از سرزمین خونینات جدا افتادهای آیا تو نیز از آواز نیاکانات جدا افتادهای دستات را میگیرم ای مسافر یادبودها میپایم تو را در لحظههای درد و دلتنگی میپرورانم تو را با آتش و زمین و آواز گسترده میشوم در خاکستر گامهایام که برمی داری سپیدی یک دست زاده شب است